اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
joy صبر کن به زودی وارد داستان میشی
سلام یاسمن جان!خوبی??
رزمریم میخواست تو رو برای فرخ خواستگاری کنم!
حالا برو فکراتو بکن بهم خبر بده!
Parsana_Brilliant
اقا عروسی من شما چرا جر میکنید
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
آخ جون آقا سام داره مینویسع داستانو امیدوارم من باشم توش ، ول نقش احساس و دل کباب کن طوری همه دلشون واسم کباب شه
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
از وقتی خانم بزرگم مرده، چشمام کم سو شده.
لطفاً داستانو با فونت بزرگتری بنویس سام.
این دخترم همش با شوفرش منو میپیچونه!
تو ندیدیش?
The life is beautiful!!!
شبح قسمت سوم
=====
فرخ از ناراحتي خوابش نميبرد و كنار حوض نيلي رنگ
داخل حياط بزرگ نشسته بود و به مرور خاطرات دوران كودكي اش با پریماه ميپرداخت
همان لحظه كابوس پریماه شروع شد..همان شبح چادر به سر و خونين بار ديگر
به سراغش آمد پریماه خيس عرق شده بود و ميلرزيد
او هر لحظه نزديك و نزديكتر ميشد تا حدي كه پریماه بخوبي صورت جسد گونه اش را ديد
شبح دستش رو از زير چادر بيرون آورد و بشكل عجيبي اورا سمت خودش كشيد
پریماه در بين خواب و بيداري ناخواسته از جا بلند شد و بي اختيار به سمت پنجره
حركت كرد ، همان لحظه فرخ از پنجره پریماه رو ديد كه در خواب با چهره اي پريشون
شده داشت راه ميرفت..بدو بدو به داخل خونه رفت و پله ها رو طي كرد ..
از شانسش در قفل نشده بود ...پریماه پنجره رو باز كرده و ناخواسته داشت بيرون ميپريد
كه فرخ از راه رسيد و اورا گرفت و هر دو داخل اتاق افتادند
پریماه كه تازه از خواب پريده بود با ديدن فرخ جيغ كشيد
فرخ هم سعي در آرام كردنش داشت كه امید هراسان از راه رسيد!
با تصويري كه روبرويش بود ، پریماه با رنگي پريده افتاده كف اتاق
و فرخ بالاي سرش بدون هيچ حرفي بسمت فرخ حمله ور شد
و مشت محكمي به صورتش كوبيد ...از سر و صدايي كه بوجود آمد
باقي اهالي خانه هم از راه رسيدند و آنها رو سوا كردند ...
آقا تجربه با عصبانيت گفت: يكي بگه اينجا چه خبره؟؟؟
همين كه فرخ اومد حرفي بزنه ..امید با دلخوري گفت: نصفه شبي
با پررويي اومده اتاق زن من بزور ميخواست بهش تجاوز كنه...
آقا تجربه نگاهي به فرخ و سپس نگاهي به پریماه كرد و گفت:
راست ميگه بابا؟؟؟؟؟پریماه كه هنوز نفس نفس ميزد گفت:
من هيچي نميدونم ...داشتم كابوس ميديدم اصلا نميدونم چرا از تختم بيرون بودم
وقتي هم بهوش اومدم فرخ ديدم...
فرخ تند تند گفت: بخدا اشتباه ميكنيد اون نزديك بود از پنجره بيرون بپره
خدا ميدونه اگه نرسيده بودم چي بسرش اومده بود...
امید كه ميخواست يبار ديگه بستمش حمله كنه توسط سايرين مهار شد و گفت:
دروغگوي كثيف راستشو بگو...عوضي
اينبار فرخ از جا بلند شد و داد زد: اون تورو نميخواد
بزور كه نميتوني باهاش عروسي كني
اون اينقدر ناراحته و از تو بدش مياد كه ميخواست خودشو بكشه!!!!
پریماه كه ديگه زده بود زير گريه ناله كنان گفت: بس كنيد....اين چرت و پرتا چيه
من عاشق امیدم...فرخ خفه شو...
رز مریم خانوم مادر فرخ با دلخوري گفت: فرخ پاشو بريم
این داستان ادامه دارد.....
اینم از سومین قسمت
بیچاره پسرم الکی الکی بدنامش کردن
آقا قبول نیست... باید دیالوگ من میذاشتی :
خودت خفه شو پریماه چشم سفید گیس بریده
بعدشم شترررررق بزنه تو گوش پریماه
عههه من چرا نیستم اینجا?
The life is beautiful!!!
بوگو منم نقشتو حذف کنم
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
اقا عرررروسییییی منننننن
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
اوا غذام رو گازه
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
شبح قسمت چهارم :
رز مریم خانوم مادر فرخ با دلخوري گفت: فرخ پاشو بريم
سپس رو به پارسانا كرد و گفت: آبجي از اول هم گفتم
اومدن ما به اين عروسي اشتباهه... ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نميشيم
هر سه با دلخوري آنجا رو ترك كردند و پارسانا خانوم هم در حالي كه
از تأسف سر تكان ميداد ميگفت: اقلا ميذاشتين صبح شه بعد ميرفتين آبجي
در با صداي بلندي به هم كوبيده شد و سكوت بار ديگه فضاي خانه رو در بر گرفت
فرداي آنروز روز پر جنب و جوشي بود ...همه خانه رو چراغاني كردند و كلي ميز و صندلي
داخلش چيدند پریماه كه كمي حالش بهتر شده بود هم گوشه اتاق نشسته بود با یاسمن صحبت ميكرد
یاسمن با كنجاوي پرسيد: واقعا فرخ ميخواست بهت تجاوز كنه
پریماه سرشو پايين انداخت و گفت: نميدونم ....از اون بعيده كه همچين كاري بخواد بكنه
یاسمن با فضولي گفت: اتفاقا برعكس ديروز همش داشت نگاهت ميكرد
كاملا معلوم بود كه به آقا امید حسوديش ميشه
پریماه لبهايش رو پيچوند و با حرس گفت: خواهش ميكنم بس كن...
یاسمن هم ابرو بالا انداخت و گفت: خدا ميدونه و به بحثش خاتمه داد
آنروز غروب خيلي زود از راه رسيد
پریماه كه با آرايش زيباتر به نظر ميرسيد
با غرور جلوي یاسمن قدم ميزد
مهمانها همه از راه رسيده بودند و حياط كاملا پر شده بود
چندين نفر هم مشغول ساز زدن و آواز خواندن بودند
پریماه با دسته گلي كه در دستش بود منتظر امید ايستاده بود
كه يكدفعه احساس كرد چيز سياه رنگي از پشت سرش با سرعت رد شد
سريعا سرش رو برگردوند اما اثري از كسي نبود
همين كه دوباره برگشت یاسمن رو ديد كه با خوشحالي از در وارد شد
و در حاليكه كل ميكشيد گفت: مژده بده كه آقا داماد اومد
در بين سرو صداي دست زدن همراهان و بوي اسفند امید با كت و شلوار
نوع و موهاي آب شونه شده از در وارد شد و دست پریماه گرفت و به سمت خونه راه افتادند
يك كوچه فاصله داشتند تا به آنجا دورشون رو خانواده چند نفر از اهالي پر كرده بودند
در همان لحظه پریماه احساس كرد كه نميتواند حركت كنه و وقتي برگشت
زبانش از ترس بند آمد ....همان شبح سياه پوش با دستان خونينش
ته لباس عروس رو گرفته و نگه داشته بود وبا زوري وصف نشدني
اورا به دنبال خود كشيد..پریماه كه در ميان جمعيت گويي گمشده بود
حتي صدايش هم در نيامد ...امید هم اينقدر مشغول ماچ و بوسه با اهالي
كه براي تبريك آمده بودند بود حواسش به پریماه نبود...
شبح او را ده قدم به عقب كشيد تا جلوي يك خانه بسيار قديمي كه درش هم باز بود كشيد
صاحب آن خانه پيرزني به نام love خانوم بود كه خيلي زن ساكت و گوشه گيري بود
معمولا با زنهاي همسايه دمخور نبود و با كسي حرف نميزد...
شبح پریماه را با خودش به داخل خانه كشاند و در با صداي مهيبي بسته شد
این داستان ادامه دارد....
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)